خواستم این بار ازسیاست وطنز وکنایه بدور ایم وبه کلمه عشق قلم انداز کنم!
عشق کلمه که بااقسام مختلف سر زبانها رد بدل میشود گاهی در مورد این واژه فکر کردین ویا حس کردین ؟
مطمیناً همه ویا هم اکثریت میگین بلی، من روز دوباره عاشق میشم و شب و روز درباره ان فکر میکنیم حتی بر دست وبدنم زخم هایش را بیبین ویا میگن عشق یعنی مستی و دیوانگی، عشق یعنی با جهان بیگانگی ،عشق یعنی سر به دار آویختن ،عشق یعنی بی پروایی...
نخیرجانم این واژه خیلی ها گرانبها وفوق العاده زیبا را سرزنش کردیم و جل پوستک انرا کشیده حقیر ساختیم طوری از ان استفاده نمودیم که هرگز وهرگز مستحق عشق نبوده است
بابا جان ، عزیزم اشتباه درک کردی ان عشق نیست که دامنگیرتو شده جز وس وسه شیطان و هوسرانی چیز دیگری نیست،
عشق کور نیست ، عشق بی حرمت نیست ، عشق کثیف نیست ، عشق بی عزتی نیست ،عشق قاتل نیست ، عشق ضرر رساندن نیست..... عزیز دل عشق را نمیتوان به حرف و کلام تعریف کرد ، جلالت عشق از حد و وصف وبیان و ادراک علم دور است دور.
اما از لحاظ درک نسبی توانایی است که تور را به انجا سوق میدهد که ذره از نفس شبه بد را نمیتوان جست و بر قلبت بدون هیچ نائیب سلطنه یی طوری حکم رانی میکند که تو حافظ وسرباز اوستی فقط منتظری که امر صادر شود جانم عشق امین است ،عشق گویای حقیقت است، عشق مهربانی است ،عشق زنده گانی است ،عشق گوهری گرانبها و اساس آفرینش است ، عشق می خواهد تو را به خودت معرفی کند ، عشق یعنی رمز حیات، عشق یعنی کیمیای سعادت، عشق یعنی سیمرغ قله قاف وعشق یعنی شمس الشموس کائینات است.
عشق خییییییییییییییلی بزرگ است وتو خیییییییلی کوچکی برای بدست اوردن عشق باید خیییییییییلی بزرگ شد....شاید؟
عشق
عشق ، رمز حیات، کیمیای سعادت، سیمرغ قله قاف
و شمس الشموس کائنات است.
عشق گوهری گرانبها و اساس آفرینش است
عشق می خواهد تو را به خودت معرفی کند :::
عشق چشمه جوشان آگاهی عاشقانه است.
عشق بلوغ عقل است و یا عشق همان عقل مدرن است.
عشق زمانی که انسان فهیم وفکور می شود ظهور می کند.
عشق صفات بد را از روح دور می کند
عشق بر روح اثر می گذارد
روح از عشق لذت می برد
عشق از روح بالاتر، مهم تر و لذت بخش تر است.
عشق جلادهنده دل است
و روشنی بخش چشم است
و روان کننده زبان
و بازکننده گوش
و مشفای همه امراض
و مصفا کننده قلوب
زیبایی فرزند عشق است
و تا جمیل و جمال هست
عشق و حرکت وجود دارد.
عشق تولدش صبح است.
کودکیش تا ظهر است.
نوجوانی اش تا عصر است.
بلوغ عشق شب است که شکفته می شود.
باید دلی دریایی داشت تا در دریای عشق بتوان شنا کرد.
هر که در عشق متولد شود
سراسر وجودش خیر محض می باشد.
هر که با چراغ عشق راه برود
به زمین نخواهد خورد.
عشق تنها شرابی است
که با نوشیدن آن سیراب نواهیم شد.
و این شراب عطش آور است.
عشق عاشق را در معشوق
و معشوق را در عاشق تلفیق می کند.
عشق مانند پرده سعادت است.
بر شانه هر کس می نشیند.
ما مهمانیم و عشق میزبان
ما بهانه ایم و عشق بهانه جو
عشق مانند یک بیماری است
که هر چه شدت پیدا کند مزه اش بیشتر وبهتر می شود
عشق تنها بیماری ست که شیرین است.
باران عشق اگر بر سرزمین دل کسی ببارد
از آن دل گلهای زیبا و شورانگیزی خواهد شکفت
که تجلی متعدد و متنوع معشوق خواهد بود.
عشق را می توانیم نردبانی بی انتها فرض کنیم
هر پله که از آن بالا می رویم یک پیروزی ست
منظره ای تازه تر می بینیم و به بالا صعود می کنیم.
برای رسیدن به عشق
باید به بیمارستان محبت برویم
و سرم جنون تزریق کنیم تا به وصال برسیم.
و اما.........
عشق قرنها و سالها و ماهها و روزها
و شب ها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها
و تمام لحظه ها به دنبال ما می گشت
تا اینکه ما را در این مقطع از تاریخ یافت
و به وجد و شور وشعف افتاد
و خورشیدوار سر از سینه ما برون تافت.
خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...
خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...
آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از
عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ...
دیگر دست محبتی در میان مردم نیست
دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ
است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو
زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و
صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه
بی وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ...
از این همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از
دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام ...
از دست همه خسته ام...
از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از
زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدایم گوش کن صدایم ...
من خسته ام.
ارسال کننده مهناز از تهرون
حدیث روشنی
از ین بیغوله ها جز شب نروید
حدیث روشنی بر لب نروید
دل آئیه ها آتش گرفته
که اینجا غیر رنگ تب نروید
غرق سراب
بگو تا کی کباب دیگرانیم
صفای نان و آب دیگرانیم
من و تو گرچه دریانوش بودیم
کنون غرق سراب دیگرانیم
قلۀ پامیر
مرا آوای غمها زیر کرده
زمین گیر غم بی پیر کرده
هما وای دلم آیا کسی هست
که یاد قلۀ پامیر کرده؟
سامان رودکی
به آمو رنگ و بار تازۀ بخش
بخارا را بخار تازۀ بخش
بیا سامان رود رودکی شو
هوس را رود بار تازۀ بخش
نماز
تلاش ناله ها بیر نگ و بو نیست
نماز ما نماز بی وضونیست
شبی در بزم دل مست عرق شو
مپنداری که چیزی در سبو نیست
آمل-مُل
درو دیوار فریادم بهاری است
دوباره رودبار دیده جاری است
پریرویان آمل- مُل بنوشید
زخون این دل عاشق ساری است
صدای سبز
نشااط سرو وشور یاسمن شو
سرود نرگس و یاس و سمن شو
دمی از درۀ دی سر بر آور
صدای سبز احساس وطن شو
لباس لرزه
که می گوید که رنج دی سر آمد
که می گوید بهاری از در آمد
لباس لرزه بر اندام دلهاست
که دیوی رفت و دیوی دیگر آمد
سراغ داغ
تو از دشت وفا یاد مرا گیر
سراغ داغ فریاد مرا گیر
قدم نه در کویر دیدگانم
ازین نامردمان داد مرا گیر
بی نشان
اگر چه بی نشان بی نشانم
نشان قلۀ آتش فشانم
سری بر دیدۀ همسایه ها زن
که ما آئینۀ زخم زبانیم
خون جگر
ره آورد سفر را میفروشیم
نگاه دربدر را میفروشیم
دوچشم کور تو غرق تماشاست
که ما خون جگر را میفروشیم
اوج پستی
بلای آشنایی یاد ما نیست
سخن سنجی چرا همزاد ما نیست
شب تاریک و بیم موج و خاموش!
ز اوج پستی فریاد مانیست؟
غرق غروب
سحر رنگ صدای تو کجا شد
نشان جای پای توکجا شد
شدم غرق غروب دجلۀ شب
طلوع جانفزای تو کجا شد
گور
نگاهی کن دل رنجور خود را
زدی تا پای آخر زور خود را
نفسها را رساندی گرچه بر لب
به دستت کندی آخر گور خود را
تزریق درد
هوای آشنایی سرد سرد است
رُخ فریاد یاران زرد زرد است
نگاه این طبیبان سیه کار
به بیماران دل تزریق درد است
پرویز
بیا تا دشمن پائیز باشیم
بیا از موج گل لبریز باشیم
زبان لاله ها را کام بخشیم
هماهنگ دل پرویز باشیم
طلایی زلفکان
بجان پابست پابست شمائیم
گدای گُشنۀ مست شمائیم
طلایی زلفکان ما را ببخشید
که آخر کشتۀ دست شمائیم
بازار سهام
هراسان سایۀ سرو خرام است
چمن در دست باد بی لجام است
به چنگ هر خسی آلالۀ چند
که اینجا موج بازار سهام است
نورالله وثوق
در ایستگاه آخر
آغوش در
دگر گوشی به آغوش درم نیست صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل درین خانه کسی هم بسترم نیست
خراج خواب
شب افسانه پردازان گذشته اشت خراج خواب بی پایان گذشته است
به سر پنداری از نو را به پرور جهانی کهنه پنداران گذشته است
کوله بار جدایی
به دوشم کوله باری از جدایی است مرا با کوی هجران آشنایی است
بگوش من هنوز از دور و نزدیک صدای گفتگو های جدایی است
بی صدایی
به هرسویی صدایی بی صدایی است دل درد آشنای من هوایی است
درین ویرانه رستای نگاهم جهانی را هوای کد خدایی است
همدست جنون
صدایم خالی از رنگ و فسون است اگر چه پای تا سر غرق خون است
به بیجان نسخه ی از آتش کین به احساسی که همدست جنون است
باران صبح
جهانی با سیاهی ها هم آغوش شب است و شمع جانها گشته خاموش
من آن باران صبح نوبهارم بیا بر گیر بر زیر دلم دوش
شیشۀ هوش
صدای حنده نوشم شکسته به زیر بار غم دوشم شکسته
بکش پا را زمیدان نگاهم که پُشت شیشۀ هوشم شکسته
زمین زندگی
از آن بیمار و حیران و نزاریم که ما از ریشه فکر مرده داریم
دگرگون کن زمین زندگی را بیا کز نو بهاری را بکاریم
غم رسوایی
علاجی کو غم رسوائیم را شرار شعله شیدایم را
نمی گیرد نگاه دل نشینی سراغ جاده تنائیم را
فصل انتظار
نگاه من چراگاه بهار است مسیر آرزو ها را گذار است
چرا از جنده سبزش نیابی که مهماندار فصل انتظار است
آینه دار
سحر را همصدای بی قراریم سروش صبح فصل نوبهاریم
بیا با رنگ و بار ما در آمیز که بوی غنچه را آینه داریم
صدای آبی
صدای آبیم همپای رویاست بهاری را همآغوش تماشاست
به چشم انتظار من نگاهی تورا گر میل همسوی دریاست
رقص روسری
زبانش لهجه ی ناز دری داشت نگاه او جهانی دلبری داشت
همی رقصید و بر دور سر او چه رقص دلنشینی رو سری داشت
کلاس ناز
نگارا خانه ی دل را عروسی میان هر چه دلبر توس توسی
کلاس ناز تو بالای بالاست ببازی بازی همدرس ونوسی
سرمست عشق
میان انجمن هرگز نگنجم به گلگشت وچمن هرگز نگنجم
بیاد او چنان سر مست عشقم که من در بیرهن هرگز نگنجم
نگاه غنچه
دود حیران بهرسو گشت هوشم تعجب میوزد از دشت هوشم
شود ایا نگاه غنچه ی او نهد پا برسر گلگشت هوشم
چشم هوش
دلم را با نگاهی آزمودی بشوخی شوخی از دستم ربودی
ببستی چشم هوشم را بنازی کجا رفتی که بودی وچه بودی
مشعل عشق
میان شاخه های جنگل عشق گذر کردی وگشتی مشعل عشق
چه خوش بر قد نازت مینشیند لباس دلفروزی مخمل عشق
گوش دل
چنان گوش دلم را تاب دادی که بر خاک سیاهش خواب دادی
ببین اورا چسان در کوره ی عشق میان کاسه ی سر آب دادی
در سوگ
چراغ قلب من گردیده خا موش امید مرد و زن گردیده خاموش
خدایا از چه در بزم محبت صدای انجمن گردیده خاموش
*******
میان سنگر دل موج خون بین نمایی از تصاویر جنون بین
بیا یک لحظه دندان بر جگرنه درفش انجمن را واژگون بین
*******
ببین رنگ نگاه انجمن را امید بی پناه انجمن را
سخن از شیون زن بر لب اوست نگاهی کن گناه انجمن را
*******
نگاه جاده بوی رنگ خون داشت هوای کوچه ها اهنگ خون داشت
بدرد انجمن جامی شب پیش عزادر اوج هفت او رنگ خون داشت
*******
بهار انجمن پاییز گشته نگاه او زخون لبریز گشته
سحردر ماتم فصل نگاهش خدای من چسان غم خیز گشته
*******
چه درد اگین صدای انجمن شد بخون رنگین فضای انجمن شد
سراپا ناله وفریاد وماتم تمام لحظه های انجمن شد
*******
بکویدل صدای انجمن کو یکی درد اشنای انجمن کو
گجا گیرم سراغ ناله اش را خدایا جای پای انجمن کو
*******
ره اندیشه ی بازت بلند است چکاچک های پروازت بلند است
دگر در انجمن هر گز نگنجی بهر جا موج آوازت بلند است
*******
زندگی
دلا داری سر بارندگی را
هوای می خوش بخشندگی را
دلها خود را بدریا می سپاری
عجب جدی گرفتی زندگی را
کوچه بُن بست
دگر از خندۀ دلها خبر نیست
لبی از چشمه ای احساس تر نیست
مگر جز کوچۀ بُن بست این شهر
بسوی زندگی راه دگر نیست
کوچۀ دلگیر
اگر کردی بهارا یاد ما را
هوای کوی غم آباد مارا
بگیر از کوچۀ دلگیر پائیز
سراغ منزل فریاد ما را
نگاه بیگانه
دل باغ تماشا را شکستی
بلور آرزو ها را شکستی
نگاه خویش را بیگانه دیدی
چرا آئینه ما را شکستی
هوس بازی
تماشا کن هوس بازی ما را
در آغوش قفس بازی مارا
وطن آتش گرفتی بس که دیدی
بهر ناکس و کس بازی ما را
وبلاک دل
به پایت عمر خود را خاک کردیم
برایت سینه ها را چاک کردیم
به وبلاک دل ما سر زن ای عشق
که ویروس هوس را پاک کردیم
غم من
غم من رنگ دوران را عوض کرد
لباس نوبهاران را عوض کرد
ببین توفان آهم را که امشب
مسیر باد وباران را عوض کرد
نوش جان
شنیدم گرچه صد بار از دهانت
که هستم تا که هستم همزبانت
ولی من تشنه بر گشتم زدریا
زدی آخر بجانم نوش جانت
موسیقی پاپ
قدیمی و طلا چاپی تو ای دل
میان عاشقان تاپی تو ای دل
صدایت رونق تالار عشق است
مگر موسیقی پاپی تو ای دل