همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار ازآن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد وپارسایی من وعاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چوقبله ایت باشد به ازآنکه خودپرستی
گله از فراق یاران ز جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیرورستی
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
عشق میخواهم ولی همراه اشک و آه نه!
رشتهء مستحکمی، بازی باد و کاه نه!
حس تنهایی تلخی، می کشد روح مرا
عشق میخواهم رفاقت گاه یا بیگاه نه!
طاقت تاریکی و سرما ندارم، زین سبب
آفتابی گرم می خواهم، فروغ ماه نه!
عشق پاکی رنگ نور و نرم از جنس حریر
عشق سوزانی ، ولی یک شعلهء گمراه نه!
الفتی دیرینه میخواهم رها از مرزها
یار و همراهی، ولی در بُعد سال و ماه نه!
جاده ناپیدا و من در جستجوی همسفر
همسفر تا انتها، تا نیمه های راه نه!
میتوان از هرچه در دنیا به آسانی گذشت
از وفا و عشق حتی لحظه ای کوتاه نه!
نیست چیزی در تنم جز موج موج آرزو
عشق میخواهم "ستاره"! حسرتی جانکاه نه!
نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد
چه حسن اتفاقی! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من، آری شانه می خواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد