Sargand magazine

www-qais.blogsky.com

Sargand magazine

www-qais.blogsky.com

استفاده از فن در فیزیولوژی

موجود زنده به عنوان یک مکانیسم فیزیکوشیمیایی دارای خواص بسیار قابل تعمقی است که هیچ ماشین ساخت انسان تاکنون نتوانسته با آن برابری کند. قسمت فیزیکی این مکانیسم، مانند ضربان قلب در گردش خون و کار عضلات و استخوانها در عمل حرکت، به اندازه قسمت شیمیایی آن قابل توجه نیست، ولی به هر حال این مزیت را دارد که به ندرت از نظم خود، بطور جدی خارج می شود. قلب انسان عمری کار می کند، مثلاً هفتاد سال، و اگر معالجه ای هم ضرورت یابد، به ناچار در حال کار کردن انجام می گیرد. یک انسان سالم معمولی خیلی کمتر از بهترین اتومبیلها بیمار می شود در حالیکه موتور او هیچ وقت کار خود را به منظور استراحت تعطیل نمی کند. جنبة فیزیکی بدن انسان اگرچه شکوهمند است ولی در مقایسه با وجه شیمیایی آن از پیچیدگی و اهمیت کمتری برخوردار است . قابل توجه ترین وجوه برتری موجود زنده نسبت به موجود غیر زنده عبارت است از تغذیه کردن (nourishment ، ) رشد یافتن (growth) و مقدر بودن (Predetrmination) راه رشد آن. عمل تغذیه را می توان چنین خلاصه کرد که موجود زنده با استفاده از آلات فیزیکی با اشیائی که نسبت به ساختمان بدنی او تناسب دارند، وارد فعل و انفعالاتی شده و آنها را در اختیار آزماشیگاهی می گذارد تا مقدار حداکثر ممکن آنرا به موادی تبدیل کند که با ساختمان تنی او تناسب داشته باشد و مابقی را دفع کند. رشد یعنی ترکیب ظاهر بدن از طریق تقسیم سلولی به همراه حجم آن افزایش می یابد. مقدر بودن راه رشد نیز که محصول تغذیه و رشد است بدین معناست که تغذیه، بدن شخص بزرگسال را بدون دگرگونی ساختمانی و تغییر ترکیبات شیمیایی نگه می دارد، در حالیکه رشد جوانان باعث می شود ویژگی های ساختمانی والدین با کمابیش محدودیت هایی در فرزند هم نضج گیرند. برحسب این تعریف مقدر بودن راه رشد شامل دو امر تولیدمثل و توارث می گردد. این دو در نظر اول، از خواص تقریباً اسرارآمیز موجود زنده به نظر می رسند، لیکن علم به تدریج در فهم آن موفق می شود هرچند تاکنون آگاهی کاملی در این زمینه بدست نیاورده است . تغذیه - استحاله غذا در قسمت های مختلف بدن، جریانی بسیار پیچیده و شگفت انگیز دارد. بعضی از جنبه های آن مانند چگونگی عمل ویتامینها هنوز مبهم است، لیکن مشخصه اصلی تغذیه نسبتاً ساده می باشد. از عمل بزاق تا نهایی ترین مراحل تغذیه چندین عامل شیمیایی بر روی غذا تأثیر می کند تا بالاخره غذا به صورت قابل جذب خون درمی آید و در رگهای خونی داخل می شود و آنگاه هر قسمت از بدن غذای مورد نیاز خود را باز به یاری عوامل شیمیایی از آن می گیرد . عمل رشد در سلول تخم (ovum - سلول ماده تازه بارور شده) در قابل توجه ترین شکل خود متجلی است که به سرعت تمام به دو، چهار، هشت و ... سلول تقسیم شده و در عین حال افزایش حجم نیز پیدا می کند. عمل رشد در موارد خاصی همچون سرطان ممکن است اشکال بیمارانه ای پیدا کند . جهان بینی علمی مقدر بودن راه رشد، نه تنها در توارث نمایش داده می شود، در ترمیم معمولی فرسودگی ها و خراشیدگی های بدن نیز قابل ملاحظه است. وقتی ناخن و مو را کوتاه می کنیم باز رشد می یابند یا وقتی پوست بدن خراش برمیدارد، پوست جدیدی آنرا ترمیم می کند؛ وقتی بدن بر اثر بیماری ضعیف می شود، پس از مدتی تقریباً به همان وضعی که قبلاً بود برمی گردد. بطور کلی موجود زنده این استعداد را دارد که وقتی نظم بدنی او دچار اختلالی می شود که بیش از اندازه شدید نباشد دوباره به حالت عادی برگردد. توارث نمونه ای از همان توانایی است. بین اسپرماتوزوئید انسان و میمون، الزاماً باید همان اندازه اختلاف وجود داشته باشد که بین انسان و میمون کامل موجود است ولو که ضعف میکروسکوپ سبب می شود که نمایش آنها ممکن نباشد. لزوماً باید فرض کنیم که در جریان رشد جنینی، پیچیدگی هایی که قبلاً موجود ولی نامرئی بوده اند، تجسم پیدا کرده و به صورت قابل مشاهده درمی آیند چه، در غیر این صورت مسئله توارث نامفهوم خواهد بود. بنابراین رشد جنین از نظر منطق عیناً مانند رشد موجود بالغی است که در حین رشد، فردیت خود را حراست می کند و البته این مقایسه فقط با حدود مشابهی صدق می کند . تکنیک در فیزیولوژی تاکنون عمدتاً به صورت طب، یعنی پیشگیری از مرگ و بهبود بیماران ظاهر شده است. آنچه در این زمینه انجام شده از آمارهای مرگ و میر روشن می شود. از تاریخ 1870 تا 1929تغییرات زیر در میزان مرگ و میر جمعیت انگلستان و ویلز به چشم می خورد . میزان مرگ و میر در هزار سال 1870 22 9/ 1929 13 4/ در سایر کشورهای متمدن نیز تغییرات، به همان نحو بوده است. هم زمان با این وضع بر اثر تکنیک دیگری که در فیزیولوژی پدید آمده، میزان زاد و ولد رو به کاهش رفته است به طوریکه ارقام زیرین نشان می دهند : زاد و ولد در هزار سال 1870 35 3/ 1929 19 3/ نتایجی که از این ارقام بدست می آید زیاد است. یکی اینکه افزایش طبیعی جمعیت در کشورهای متمدن رو به توقف می گذارد و شاید دیر زمانی نکشد که یک کاهش واقعی در آن پدید آید. دیگر اینکه تعداد جوانان کمتر و شماره سالخوردگان بیشتر می شود. شاید کسانی که سالخوردگان را عاقلتر از جوانان می دانند از به هم خوردن نسبت پیران و جوانان نتایج مطلوبی را چشم داشته باشند و در مقابل، کسانی متأسف شوند که معتقدند در این جهان متحول، پیران کمتر از جوانان توانایی درک نیروهای جدید را دارند و بیش از جوانان، نیروهای در حال زوالی را که اهمیت خود را از دست می دهند، ارزش قائل می شوند. لیکن این مشکل نیز شاید از طریق تمدید جوانی فیزیولوژیک جبران شود . امر تولیدمثل تا همین اواخر به عنوان یک قوه طبیعی، چشم بسته عمل می کرد. این حال مربوط به اروپاییان بود، در حالیکه بسیاری از قبایل وحشی با استفاده از روشهای مصنوعی از باردار شدن جلوگیری می کردند. در طی پنجاه  استفاده از فن در فیزیولوژی 81 سال اخیر تولیدمثل در میان سفیدپوستان نیز جنبه حساب شده تری گرفته و دیگر دستخوش تصادف نیست. معهذا هنوز نتایج سیاسی و اجتماعی آنکه دیر یا زود باید از پی آن درآیند ظاهر نشده اند؛ اما اینکه اثرات سیاسی و اجتماعی آن چه خواهد بود، مسئله ای است که بعداً مورد بحث قرار خواهد گرفت . پیشگیری مصنوعی از آبستنی اگرچه مهمترین تغییری است که تاکنون حادث شده است، تحول منحصر به فرد ناشی از تکنیک جدید را در این مورد نیست. ایجاد آبستنی مصنوعی هم امروزه امکان پیدا کرده است. این جریان تاکنون زیاد مورد استفاده قرار نگرفته، لیکن وقتی به درجه کامل تری پیشرفت کند، ممکن است در ارتباط با علم اصلاح نژاد (Eugenics) و خانواده، منبع تغییرات عمده ای بشود . اگر هر آینه این امکان به وجود آید که تعیین جنسیت به اراده انسان عملی شود، قطعاً سطوح سازگاری جدیدی در روابط زن و مرد به ظهور خواهد رسید. شاید بتوان چنین تصور کرد که اولین اثر آن افزایش بیش از حد نوزاد پسر باشد. لیکن ادامه این عمل به مدت یک نسل، ارزش زن را به علت کمبود عرضه در مقابل تقاضا بالا خواهد برد و نتیجه آن، بروز آشکار یا نهان «چند شویی (Polyandry)» خواهد بود. احترام زنان به علت ندرت آنان بالا خواهد رفت و در نتیجه زایش نوزاد دختر فزونی خواهد یافت. سرانجام شاید حکومت ناچار شود که با تعیین جایزه در برابر تولید جنسی که در حال حاضر کمبود دارد، تعادلی ایجاد کند. این نوسانهای مداوم و گام های مدبرانه، اثرات شگفتی بر روی احساسات و اخلاقیات خواهند گذاشت . گمان می رود که بالاخره مهمترین عرصه برای تکنیک فیزیولوژیک، زمینه جنین شناسی باشد. تاکنون هدف اساسی علم پزشکی و بیوشیمی، عبارت از سالم نگاه داشتن جسم، یعنی حفظ کارکرد کامل بدنی بود که محصول عوامل طبیعی بوده است. تنها روشی که به منظور بهبود نژاد آدمی عرضه شده، علم اوژنیک (اصلاح نژاد) است. توارث در موجودات عالی به خصوص انسان، فعلاً در ورای حد کنتترل انسان است. شاید رشد جنین خاصی موجودی سالم یا بیمار به وجود آورد، اما به هر حال تا جایی که به خصال قابل توارث فرد مربوط است، او را موجود منحصر به فردی خواهد کرد. در جریان رشد، جهش هایی (mutations) نیز صورت می گیرد، لیکن در این جهش ها نیز هنوز نمی توان بطور ارادی دخالت کرد، و البته این وضع برای همیشه چنین نخواهد ماند. تاکنون بخشهای زیادی در این باره شده است که آیا صفات اکتسابی، قابل انتقال هستند یا خیر، و این بحث هنوز بطور قطعی طرفی برنبسته است، لیکن آنچه بدیهی به نظر می رسد اینست که جریان عمل به صورتی که لامارک باور داشت انجام نمی گیرد. هیچکدام از تغییرات یک ارگانیسم قابل انتقال نیست مگر در صورتی که تغیرات حاصله در کروموزوم های حاوی 1 خصوصیات ارثی مؤثر افتاد؛ اما تغییری که در کروموزوم ها ظاهر شود، امکان انتقال دارد وقتی نوزاد حشره میوه (fruitfly) در اولین مراحل رشد تحت عمل اشعة X قرار گیرد، به صورت حشرة بالغی در می آید که بکلی از سایر حشرات میوه متفاوت است. شاید به موازات تغییراتی که تابش اشعة X در جثة حیوان به وجود می آورد، کروموزومها را نیز تحت تأثیر قرار دهد و در آن صورت تغییرات حاصله قابل انتقال خواهند بود. احتمال می رود که تغییر درجة حرارت محیط و برنامة غذایی نیز در کروموزومها مؤثر باشد، اما آگاهی از این مسائل هنوز دوران کودکی خود را می گذراند. ولی ظهور جهش در این مراحل مختلف رشد جنینی، یک موضوع را مسلم می کند و آن اینکه عواملی وجود دارند که خصلت ارثی ارگانیسم را تغییر می دهند. زمانی که این عوامل کشف شده و تحت ارادة انسان درآیند، خواهیم توانست آنها را در طرق مطلوب برای به دست آوردن آثار و نتایج معلومی بکار بریم. آن موقع دیگر علم اصلاح نژاد، روش منحصر بفردی برای پرورش و تأمین رشد یک نوزاد نخواهد بود .  

جهان بینی علمی تاکنون آزمایشی به منظور بررسی تأثیر اشعة X بر جنین انسان بعمل نیامده است. خیال می کنم که این تجربه و بسیاری دیگر از این رقم که شاید اطلاعات ارزنده ای نیز بر دانش ما بیفزایند، رویهمرفته خلاف قوانین جاری باشند. ولی به هر حال این آزمایشها دیر یا زود شاید در روسیةشوروی تحقق پذیرند. اگر علم با همان سرعتی که داشته است، به پیشروی ادامه دهد می توان امیدوار بود پیش از آنکه قرن حاضر به پایان رسد، آگاهیهای گرانبهایی در مورد تصرف در جنین به دست آید، و این آگاهیها نه فقط مربوط به صفات کسب شده ای خواهد بود که به علت مؤثر نبودن در کروموزوم قابل انتقال نیستند، بلکه شامل دقایق خود کروموزوم نیز خواهند بود. احتمالاً کسب این اطلاعات پس از آزمایشهای ناپیروزمندانه ای ممکن خواهد شد که منجر به زایش افراد کودن و عجیب الخلقه شوند. اما آیا پیدا کردن روشی که بتوان از طریق آن، همة آدمیان را در طی یک نسل به صورت انسانهایی هوشمند درآورد به این قیمت نخواهد ارزید؟ شاید با انتخاب مناسب مواد شیمیایی و تزریق آنها در بطن مادر، بتوان کودک را یک ریاضیدان، شاعر، زیست شناس و حتی یک سیاستمدار بارآورد و اطمینان داشت که ویژگیهای او در اخلاف وی دوام خواهند داشت تا زمانی که به کمک مواد شیمیایی دیگری از آن جلوگیری کنیم. آثار اینگونه امکانات از لحاظ جامعه شناسی، موضوع بسیار بزرگی است که هنوز مورد بحث ما نمی باشد. اما بی پروایی می خواهد که آدم امکان بروز چنین تحولاتی را در آیندة نزدیک، منکر شود . در حالی که پیشگویی جزئیات تقریباً بی احتیاطی تلقی می شود، به نظر من این موضوع بدیهی است که انسان در آینده از همان لحظة انعقاد نطفه بعنوان موجوی تلقی نخواهد شد که باید به حال خود رها شود تا به تبع قوای طبیعی، مراحل رشد خود را بگذراند. و نیز کافی نخواهد بود که از مجموع مراقبتهای لازم فقط به تأمین وسایل بهداشتی او قناعت شود. گرایش تکنیک علمی بطوری است که آدمی هرچیز را همانند مادة خامی برای انجام هدفهای خود بنگرد، نه بصورت داده ثابت و تغییر ناپذیر طبیعت. بتدریج که طرز فکر فنی مسلط تر می شود، کودک و جنین نیز از آن منظر مورد توجه قرار می گیرند. در اینجا نیز مانند دیگر صور «قدرت علمی» امکان خیروشر هر دو وجود دارند و علم در نفس خود نخواهد توانست پیروزی یکی از آنها را بر دیگری تأمین کند .

استفاده از فن در طبیعت بی جان  

تاکنون بزرگترین پیرزی های علوم علمی (applied science) در عرصه فیزیک و شیمی حاصل شده است و مردم به محض اینکه بخواهند راجع به تکنیک علمی بیندیشند، نخست به ماشین توجه می یابند. حال به نظر می رسد که شاید علم بتواند در آینده نزدیک در زمینه های مربوط به زیست شناسی و فیزیولوژی به پیروزی هایی نظیر آنچه که در زمینه ماشین به دست آورده است، دست یابد و سرانجام به چنان قدرتی نیل کند که بتواند همانطوریکه اکنون طبیعت بی جان را لگام می زند، اندیشه های آدمی را دگرگون سازد. با اینحال من در این بخش راجع به موارد استفاده از علوم در حوزه زیست شناسی بحث نخواهم کرد بلکه روی سخنم با معمول ترین و آشناترین طرق استفاده از علم در میدان عمل ماشین خواهد بود . غالب ماشین ها در معنی محدود کلمه متضمن چیزی نیستند که شایسته نام علم باشد. ماشین ها در اصل وسیله ای بودند که اجسام بی جان را تحت یک رشته حرکات منظم و متناسب درمی آورند و این کار پیش از وجود ماشین به وسیله انسان و به خصوص به یاری سر انگشتان او صورت می گرفت. مصداق روشن این وضع بیش از هر چیز، به خصوص ریسندگی و بافندگی است. در اختراع راه آهن و اولین کشتی بخار نیز علم چندان زیادی بکار نرفته بود. چه انسان برای انجام این امور نیروهایی را استخدام می کرد که به هیچ وجه مرموز نبودند و گرچه خود او از مشاهده آن در شگفت می شد، در واقع چیزی که اعجاب انگیز باشد در کار نبود. ولی هنگامیکه در این بحث به مسئله برق میرسیم، موضوع دگرگونه است. یک متخصص برق باید در خود حس خاصی را پرورش دهد که فرد ناآشنا با برق بکلی فاقد آنست و این حس کلاً مبتنی بر دانشی است که از کشفیات علمی نتیجه شده است. یک مرد ساده روستایی که عمری در دامن طبیعت گذرانده است می داند که یک نره گاو خشمگین چه اعمالی ممکن است انجام دهد ولی هر اندازه هم که سالخورده و تجربه اندوخته باشد این را نخواهد دانست که یک جریان برقی چه کارهایی را ممکن است صورت دهد . یکی از هدفهای تکنیک صنعتی همواره این بوده است که صور دیگر نیرو را جانشین زور بازوی آدمی بکند. حیوانات در بدست آوردن چیزهای مورد احتیاج خود فقط به عضلات خود تکیه دارند و شاید بتوان فرض کرد که انسان اولیه نیز در این وابستگی سهیم بوده است. به تدریج که انسان دانش بیشتر کسب کرد با استخدام منابع دیگر نیرو، رنج و فرسایش بازوان خود را به حد قلیلی کاهش داد. در روزگار از یاد رفته باستان، نابغه ای چرخ را اختراع کرد و نابغه دیگر، نره گاو و اسب را به منظور گردانیدن آن بکار گرفت. در آن روزگار، رام کردن نره گاو و اسب خیلی از رام کردن نیروی برق در عصر ما مشکلتر بود، با این تفاوت که آن مشکل بجای توانایی هوشی به کمک بردباری حل می شد. برق درست مانند جن داستانهای «هزارو یکشب» برای کسی که فرمول عمل را می داند، غلام بردباری است: و از اینرو مشکل آن در کشف فرمول آنست و باقی قضایا سهل است. ولی در مورد نره گاو و اسب، مهارت فوق العاده ای لازم نبود تا بفهمند که عضلات آنها می تواند کار عضلات انسان را با بازده بیشتری به انجام رساند لیکن شاید زمان درازی لازم بود تا آنها مطیع اراده رام کنندگان خود شوند. بعضی ها می گویند که رام شدن آنها از اینرو استفاده از فن در طبیعت بی جان 71 بوده است که زمانی مورد پرستش انسان قرار گرفته و به دست کشیشان کاملاً اهلی شده بودند. این احتمال را بطور طبیعی می توان پذیرفت زیرا تقریباً بسیاری از پیشرفت های علم را از انگیزه های غیر انتفاعی حاصل شده اند. کشفیات علمی صرفاً به نفس علم ناشی شده اند نه از تلاش به خاطر بهره برداری از آنها، و اگر مردمی به نفس دانش علاقه مند نبودند هرگز نمی توانستند به تکنیک علمی عصر ما دست یابند. مثال بگیریم نظریه امواج مغنابرقی را که اساس دستگاههای بی سیم و رادیو را تشکیل می دهند. دانش علمی مربوط به این نظریه به دست فاراده (Faraday) آغاز می یابد زیرا او اولین کسی بود که به روش تجربی رابطه عنصر واسطه را با پدیده های برقی جستجو کرد. فاراده ریاضیدان نبود اما حاصل کار او به توسط کلرک ماکس ول (Clerk Maxwell) که واضع نظریه ساختمان مغنابرقی اشعه نورانی بود، به شکلی کاملاً، ریاضی تلخیض شد. دومین قدم پیشرفت در این راه را هرتز (Hertz) برداشت؛ بدین ترتیب که اول بار بطور مصنوعی امواج مغنابرقی را تولید کرد. کار دیگری که می بایست انجام پذیرد عبارت بود از اختراع وسیله ای که این امواج را برای بهره برداری تجاری عرضه کند. این قدم آخر را نیز به طوریکه می دانیم مارکونی برداشت. تا جایی که می توان دریافت، فاراده، ماکس ول و هرتز، هرگز حتی برای لحظه ای هم تصور نمی کردند که برآیند تحقیقات آنان عملاً مورد استفاده قرار خواهد گرفت و در واقع تا هنگامی که سلسله مراتب این تحقیقات کامل شود، غیرممکن بود بتوان چگونگی استفاده عملی آز آنها را پیش بینی کرد . حتی در مواردی که هدفی کاملاً عملی در بین بوده باز چه بسا پاسخ یک مشکل از حل مسئله دیگری نتیجه شده که به ظاهر ربطی باهم نداشته اند. مسئله پرواز را مثال بگیریم که تخیلات آدمی را در همه ادوار به جولان واداشته است. لئوناردو داوینچی بیش از آنکه به نگارگری پردازد درباره مسئله پرواز می اندیشید و سهم عظیمی از زندگی خود را وقف آن کرده بود. اما این تصور که انسان باید ابزاری مانند بال پرندگان بسازد، همواره جویندگان را گمراه می کرد. لیکن سرانجام کشف موتور بنزینی و توسعه سریع آن به علت وجود اتومبیلها بود که به حل مشکل پرواز منتهی شد، در صورتیکه در مراحل اولیه کاربرد این موتور هیچ کس نمی توانست تصور کند که همین وسیله، روزی به آن آرزوی دیرینه انسان جامه عمل خواهد پوشانید . یکی از مشکلترین مسائل تکنیک جدید مسئله مواد خام است. صنعت، مواد خامی را که در طول دورانهای جغرافیایی در قشر زمین انباشته شده است، با سرعت افزاینده ای به کام خود می کشد ولی عملاً هیچ ماده دیگری که جای آنها را بگیرد به وجود نمی آید. یکی از چشم گیرترین نمونه های آن نفت است که ذخیره آن در جهان محدود است در صورتی که مصرف آن با سرعت تمام در افزایش است. شاید زمان خیلی ممتدی نگذرد که ذخایر نفتی جهان عملاً تمام شود مگر جنگ هایی که برای تصرف آن به وقوع خواهد پیوست در واقع به حدی ویران کننده باشد که سطح تمدن صنعتی را پایین آورد تا جایی که دیگر نفت ضرورتی نداشته باشد. شاید بتوان چنین انگاشت که اگر تمدن ما به دست یک تصادم بزرگ (cataclysm) متلاشی نشود امکان این هست که بر اثر کمبود ذخایر نفتی و گرانی قیمت آن، ماده دیگری جانشین آن گردد. اما به طوریکه این نمونه نشان می دهد، تکنیک صنعتی هرگز نمی تواند مانند شیوه های کهن کشاورزی به حالت سکون سنتی عود کند از اینرو با این سرعتی که ثروت زمینی خود را مصرف می کنیم به تدریج برای پویش های نو و کشف منابع جدید نیرو، احساس ضرورت خواهیم کرد. البته برخی از منابع نیرو نظیر باد و آب عملاً تمام نشدنی است با توجه به اینکه در صورت بهره برداری کامل، آبهای موجود در برابر احتیاجات جهان بسیار ناکافی خواهد بود. بهره برداری کامل از باد بر اثر نامرتب بودن آن محتاج انبارهایی است بسیار بزرگتر و مقاوم تر از آنچه که امروز می توان ساخت . وابستگی به فراورده های طبیعی که میراث حیات ابتدایی ماست، با پیشرفت علم شیمی به تدریج کمتر می شود. گمان می رود همان طوریکه ابریشم مصنوعی جای ابریشم طبیعی را می گیرد، ماده مصنوعی پلاستیک نیز در آینده نزدیکی جانشین ماده درختی آن گردد. ایجاد چوب مصنوعی در زمان حاضر نیز عملی است ولی این قضیه هنوز جهان بینی علمی جنبه تجاری نیافته است. اما کاهش روز افزون منابع جنگلی کاغذ بر اثر مصرف افزاینده آن برای روزنامه ها، بزودی این ضرورت را پیش خواهد آورد که برای تهیه کاغذ از مواد دیگری غیر از خمیر چوب استفاه شود مگر اینکه مردم بقدری به شنیدن اخبار رادیو عادت کنند که از مطالعه مطبوعاتی که الهام بخش احساسات روزانه آنهاست صرف نظر کنند . یکی از امکانات علمی آینده که شاید اهمیت زیادی هم داشته باشد، مهار کردن وضع هوا به طریق مصنوعی است. بعضی ها عقیده دارند که اگر موج شکنی (breakwater) به طول بیست میل در محل مناسبی بر روی کرانه شرقی کانادا ساخته شود، به کلی باعث عوض شدن وضع هوای کانادای جنوب شرقی و نیو انگلند خواهد شد زیرا این عمل سبب خواهد شد تا جریان آب سردی که هم اکنون بر سواحل آنها هجوم می آورد به قعر دریا رفته و امواج آب گرمی که از جنوب می آید سطح آب کرانه ها را بپوشاند و موجب اعتدال هوا گردد و من نمی توانم صحت این نظر را تضمین کنم، لیکن این طرز فکر حداقل نماینده امکاناتی است که شاید در آینده تحقق پیدا کند. مثال دیگر بزنیم: امروزه بخش بزرگی از سرزمینی که بین 30 ا ت 40 درجه عرض جغرافیایی واقع است، به تدریج خشک شده و قابلیت سکونت خود را از دست داده است به طوریکه تعداد ساکنان کنونی آن بسیار کمتر از شماره مردمی است که دو هزار سال قبل در آن سکونت داشتند. از طرف دیگر آبیاری باعث شده است که صحاری بایر کالیفرنیای جنوبی یکی از سرسبزترین و حاصلخیزترین نقاط جهان بشود. در وضع کنونی هیچ وسیله معلومی وجود ندارد که نتوان به یاری آن، دشت گبی (Gobi) و صحرا (Sahara) را آبیاری کرد لیکن شاید مسئله بارور ساختن این مناطق نیز سرانجام از حدود قدرت تدابیر علمی فراتر نباشد . تکنیک جدید، حس قدرتی به انسان بخشیده است که محتوای ذهنی او را به سرعت تغییر می دهد. تا این اواخر انسان ناچار بود که محیط مادی خود را بپذیرد و به بهتر ساختن آن کمر بندد؛ اگر باران کافی نمی بارید تا موجب بقای زندگی بشود، تنها راه چاره مرگ بود یا مهاجرت. در این صورت، آنانی که قدرت جنگ و تحمل مشقت را داشتند، مهاجرت را برمی گزیدند و ضعفا و درماندگان، مرگ را. ولی برای انسان عصر ما محیط فیزیکی فقط ماده خامی است که میدان کارورزی اوست. به فرض اینکه خدا جهان را ساخت، دلیلی وجود ندارد که ما آنرا از نو نسازیم. همین ایستار در برابر ادیان سنتی، خصمانه تر از هرگونه بحث نظری است. دین سنتی، وجود انسان را همواره قائم به ذات خدا معرفی می کند ولی این عقیده گرچه هنوز هم اسماً وجود دارد، دیگر در تخیل یک صنعتگر علمی آن اثر را ندارد که بر یک کشاورز یا ماهیگیر نخستین داشت چه، خشکسالی و توفان برای آنان مظهر خشم خدا بود و میتوانست مرگ به همراه آورد. ذهنی که مظهر عصر جدید ماست، هیچ چیز را چنانکه هست جالب و قابل توجه نمی یابد بلکه می خواهد بداند که آنرا به چه شکلی می توان درآورد. از این نقطه نظر ویژگی های مهم اشیاء از کیفیت ذاتی آنها نشأت نمی گیرند بلکه از چگونگی کاربرد آنها ناشی می شوند. آنچه که هست، وسیله است و اگر بپرسید وسیله برای چه باید؟ باید گفت وسیله برای ساختن وسایلی که به نوبه خود وسایل قدرتمندتری خواهد ساخت و این تسلسل تا بی نهایت ادامه خواهد داشت . در اصطلاح روانشناسی خواهیم گفت که به قدرت همه انگیزه هایی را که سازنده کل حیات آدمی است، تحت الشعاع قرار داده است. عشق، پدر و مادر بودن، لذت و زیبایی در نظر صنعتگر عصر ما عاری از آن جلوه عاطفی شاعرانه ای است که برای اشراف شازده وار گذشته دارا بود، قوی ترین شهوت صنعتگر علمی ما، اعمال اراده و بهره گیری است. شاید یک انسان متوسط این عصر در این تمرکز میل سهمی نداشته باشد و به همان یک دلیل نیز وی نمی تواند به منابع قدرت دست یابد و بدین ترتیب حکومت علمی جهان را در قبضه قدرت کسانی می گذارد که نسبت به مکانیسم های عمل تعصب می ورزند. قدرتی که در حال حاضر جهت ایجاد تحول در دست رهبران مشاغل بزرگ هست خیلی فراتر از آنست که افراد در گذشته می توانستند دارا باشند. شاید اینان در گردن زدن اشخاص به استفاده از فن در طبیعت بی جان 73 اندازه چنگیز و نرو آزادی عمل نداشته باشند ولی این توانایی را دارند که طبقاتی را از گرسنگی بمیرانند و کسانی را بر گنجینه های ثروت بنشانند، مسیر رودها را عوض کنند، سقوط حکومتها را تقدیر نمایند. سراسر تاریخ گواه این حقیقت است که قدرت بزرگ مستی می آورد و خوشنختانه صاحبان جدید قدرت، هنوز نمی دانند که اگر بخواهند چه کارهایی از قدرتشان ساخته است ولی هنگامیکه از این آگاهی برخوردار شوند، باید چشم براه دوران تازه ای از بیدادگریهای انسان باشیم

دوبیتها

        یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد      بغض نفس و گلوى او را آزرد

        مى خواست کـه عشق را نمایان نکند      اشک آمد و باز آبرویش را برد

                                                   ....................

                  نمى دانست معناى خطــــــر را      به باد آشنایى داد ســـــر را

                  ندیدى بوسه باران کرد با شوق      درخت عشق لب هاى تر را 

                                                    ....................

              تمـــــام آسمـــــان تعبیــر چشمت       حواس پـرت من درگیـــر چشمت

              دلم عاشق شدن اصلا بلد نیست       اگر عاشق شدم تقصیر چشمت

                                                     ....................

                    پس از تو خط قرمز مى گذارم        پس از هر بى تو هرگز مى گذارم

                    مبـــــادا واژه ها دستت بگیرند       تـــــــو را در یک پرانتز مى گـــذارند

                                                      ...................

               پاییز شدم تـــا تو بهـــــارم بشوى        پرونده سبـــــز روزگــــارم بشوى

               اى عشق چرا مثل دلم زرد شدى        من صبر نکردم که دچارم بشوى

                                                      ....................

                       دل من یار و غمخوارى ندارد        پریشان است بـــازارى ندارد

                       هزاران قلب را تسخیر کردند        کسى با قلب ما کارى ندارد

                                                      .....................

                  عمریست غم و درد نشانم داده        در آتش سینه اش امانم داده

                  رنجور ترین درخت باغش هستم       هـــر بــــار مرا دیده تکانم داده

                                                       ......................

                 بى وفــا شدى جفــــایت مى کنند       بى وفایى کــن وفایت مى کنند

                 مهربانى گر چه آیینى خوش است       مهربان باشى رهایت مى کنند

                                                        .....................

                      من در غم تو، تو در وفاى دگرى       دلتنگ تو من تو دلگشاى دگــرى

                      در مذهب عاشقان روالى باشد      من دست تو بوسم تو پاى دگرى

 


 

                    یادت نرود که یاد تو در یاد است         آبـادى دل بـــراى تــــــــــو آبـــاد اســت

                    از یــاد نبر دل حقیرم اى دوست         در این دل من همیشه یادت یاد است

                                                       .....................

         اشتیاقى کـــه به دیـــــدار تو دارد دل من         دل من داند و من دانم و دل داند و من

         خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من          تــا ابد مهــــــر تو بیرون نرود از دل من

                                                       .....................

              کمى گیجم کمى منگم عجیب است         پریده بى جهت رنگم عجیب است

              تــو را دیــــدم همین یک ساعت پیش         برایت بـــاز دلتنگـــــم عجیب است

                                                        .....................

           گلبرگ به نرمى چو بر و دوش تو نیست         مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست

           پیمــــانه به تاثیر لب نـوش تـــــو نیست         آتشکــــده را گـــرمى آغــــوش تو نیست

                                                         .....................

                       من را تو ببخش چشم من کور         دستم برود به زیر ساطـــور

                       تقصیـــــر دلــــــــــم نبــود دزدى         چشم تو سیاه بود و مغرور

                                                          .....................

                            مهر تو در ساحل روحم وزید         چشم تو در گنجه عشقم خزید

                            با تو وفا کــــــردم و لبخند تو         مـــــار شد و کفتــر جــانــم گزید

                                                           .....................

                 در دل دردیست از تو پنهان که مپرس        تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس

                 با این همــــه حال و در چنین تنگدلى        جا کــــــرده محبت تو چندان که مپرس

                                                           ......................

                            تو که قصد جدایى کرده بودى        خیال بى وفایى کرده بودى

                            چـــــــــــــــرا با این دل مــــــن        زمـانى آشنایى کرده بودى

                                                            .....................

                        مرا دیوانه مى سازد نگـــــــاهش        فغان از این نگـــاه گـــــاه گاهش

                        لب او گر چه خاموش است لیکن        سخن هاست پنهان در نگاهش

 

                         



                  دل عاشـق به پیغامى بسازد            خمـــــار آلوده با جامى بسازد

                  مرا کیفیت چشم تو کافیست            ریاضت کش به بادامى بسازد     

                                                ...........................

           در خدمت خلق زندگى ما را کشت            و اندر پى تان دوندگى ما را کشت

           هــم منت روزگـــار و هم منت خلق            اى مرگ بیا که زندگى ما را کشت

                                                ............................

     چه خوش برقى به چشم شب درخشید           چـــراغــم را فــروغـى تـازه بخشید

     نخــــوان اى جغـــــد شــب لالایى شــوم           که پشت پرده بیدار است خورشید

                                                ............................

در نگــاهت خـــوانــده ام غـــرق تمنایى هنوز           گر چه در جمعى ولى تنهاى تنهایى هنوز

بى تو امشب گریه هم با من غربیى مى کند          دیده در راهند چشمانم کـــه باز آیى هنوز

                                                .............................

             اى اشک دوباره در دلــــــم درد شدى         تا دیده ى من رسیدى و سرد شدى

             از کودکى ام هم آن زمان خواستمت         گفتند دگـــــــر گریه نکن مـــرد شدى

                                                 .............................

             میبارى اى باران و میشویى زمیــن را         امـــــا نمیشــویـى دل انــدوهیـــــگـــن را

             سنگین ترینى بى شک اما اندکى نیز         تسکین نخواهى داد این غمگین ترین را

                                                 .............................

           بى روى او به دنیا یک ذره نیست میلى         از وقت رفتن او خیلى گـــذشته خیلى

           دلتنگم و پریشان با یک امید کـــــم رنگ         شاید براى من هم دلتنگ مانده لیلى

                                                  .............................

                 مکن مستم که هوشیار تو هستم         مکن خوابم کــه بیدار تو هستم

                 میان خواب و بیدارى جهانى اســت        مکن ترکم که غمخوار تو هستم

                                                  ..............................

                           صبورى مى کنم تا مه بر آید        صبورى مى کنم تا شب سر آید

                           صبورى مى کنم تا زندگـانى        مــــــرا بگذارد و مـــرگ از در آیــد

                                                  ...............................

                       یادت نرود که یاد تو در یاد است        آبـــادى دل بــــراى تــــو آبــــاد اســــت

                       از یاد نبــر دل حقیرم اى دوست        در این دل من همیشه یادت یاد است

 

 

                      خـــــداوندا مرا هشیار گردان            ز خواب غفلتم بیدار گردان

                      ز خواب غفلت و هول قیامت            زبانم را به استغفار گـردان

                                                  ...........................

     به روىِ برگ زندگى دو خط زرد مى کشم            و چشم عاشق تو را که گریه کرد مى کشم

     تو رفتى و بدون تو کسى نگفت با خودش           کـــه من بدون چشم تو چقدر درد مى کشم

                                                  ...........................

       به عاشقى ام گـــرمى و تب داد شقایق           آرامـــش مهتابى شب داد شقایق

       رسوا شدم آسوده شد او فکرش و من را           یک عاشق دیوانه لقب داد شقایق

                                                   ...........................

                      شبى تا صبح تنها گریه کردم            تمام سوز دل را گــریه کردم

                      سوار مــوج دریا بودى اى مـاه           کنارت روى شنها گریه کردم

                                                   ............................

                    گــل ما،اعتقاد عشق این است           بهــــار تو بهــــــار آخـــرین است

                    دلى کــــه خالى از مهر تو باشد           حسابش با کرام الکاتبین است

                                                   ............................

                   من و حــــس لطیف دســت هایت          دو گلبرگ ظریف دست هایت

                   جسارت کرده ام گاهى سروده ام          دو بیتى با ردیف دست هایت

                                                    ...........................

                 دنیا همه هیچ و کــار دنیا همه هیچ          اى هیـــچ بـــــراى هیــــچ بـــــر هیـــچ مپیــــچ

                 دانى که از آدمى چه ماند پسِ مرگ          عشق است و محبت است و باقى همه هیچ

                                                    ...........................

                زرد است که لبریز حقایق شده است          تلــــخ است که با درد موافق شده است

                شاعــــــــــر نشدى و گرنه میفهمیدى          پاییز بهارى است که عاشق شده است

                                                    ...........................

                            از پاسخ من معلمان آشفتند          از حنجرشان هر آنچه آمد گفتند

                            اما به خــدا هنوز من معتقدم          از جــاذبه تو سیب ها مى افتند

                                                     ...........................

                     اى کــــــرده شراب حب دنیا مستت         هوشیار نشین که چرخ سازد پستت

                     مغرور جهان مشو که چون مثل حنا         بیش از دو ســـه روزى نبُود در دستت

 

 


 

    روشن از پرتو رویت نظرى نیست که نیست      منت خــــــاک درت بر بصرى نیست کــــه نیست

    ناظــــــــر روى تـــــو صـــاحب نظـــــرانند آرى      سر گیسوى تو در هیچ سرى نیست که نیست

                                             ................................

                      تا مدرسه و مناره ویران نشود      این کار قلندرى به سامان نشود

                      تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود     یک بنـده حقیقتا مسلمان نشود

                                             .................................

                 با یــــــــــار موافق،آشنایى خوشتر     وز همدم بى وفا، جدایى خوشتر

                 چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست     پیوند به ملــک بینوایى خـــــوشتر

                                              .................................

           اى عشق مدد کن که به سامان برسیم     چون مزرعه تشنه به پایان برسیم

           یـــا من برســــم بــه یـــار یا یــــار به مـن    یا هــر دو بمیریم و به پایان برسیم

                                              ..................................

                          جهان را یخ گرفت از آه سردم     زمین لرزید از این فریاد و دردم

                          در اینجا در مـــزار بیکسى ها     همیشه گـریه کردم گریه کردم

                                              ...................................

                 ز مُردم دل بگردان یــــــا خــــــــدا کن     خــدا را وقـت تنهایى صدا کن

                 در آن حالت که اشکت مى چکد گرم     غنیمت دان و یاران را دعا کن

                                               ...................................

                       رفقیان یک بــــه یک در خاک رفتند     بســا شاد و بســا غمنـــاک رفتند

                       چو باید عاقبت رفتن از این دشت     خوشا آنان که چون گل پاک رفتند

                                               ....................................

                        رهـــــا کردى غم بى رنگى ام را     دل ساحل نشین سنگــى ام را

                        دوبیتى هم اگر باشى از امشب     نمى بخشم به تو دلتنگى ام را

                                               .....................................

                       اى چـــــــرخ فلک فغان ز بیدارى تو     شادان احدى نگشته در وادى تو

                       در دور جهان به هر طرف میگشتم     خوشحـال کسى نبود ز آبادى تو

                                               ......................................

                            خــداونــدا مــــــرا از لطف دریاب     دگـــــــــر با من نمانده طاقت و تاب

                            به بیدارى که محرومم ز وصلش     میسر کن به من رویش تو درخواب

 



 

                      به قلبــم سوره کـــوثر نوشتند          دلـــــم را بنده قنبـــر نوشتند

                      به کوى عاشقى در لوح سینه          صد و ده مرتبه حیدر نوشتند

                                                          .................

                                از یاد على مدد گرفتیم          آن چیز کـــــه میشود گرفتیم

                                در بوته ى آزمایش حق          از نمره ى بیست صد گرفتیم

                                                          ..................

                      حتى اگر از غم جفــــا پیر شود          لعنت به دلم اگر ز تو سیر شود

                      آنقدر براى تو غزل خواهم گفت          تـا قصه عشق ما جهانگیر شود

                                                          ...................

             من را تو به راه عشق خواندى ممنون          از بــابــت عشــــق دل ستاندى ممنون

             حتــى به رقیب اگــــــــــر مرا بفروشى          با من دو سه روز از اینکه ماندى ممنون

                                                          ....................

                  از طعنه جاهلان نخــــواهم ترسید          بر خنده این زمانه خواهم خندید

                  من بر سر عشق پاک خود میمانم          تا کـــــور شود هر آنکه نتواند دید

                                                          ....................

                    اگــــــــــر آتش به زیر پوست دارى         نسوزى گر على را دوست دارى

                    اگر مهر على در سینه ات نیست         بسوزى گــر هزاران پوست دارى

                                                          ....................

    شبیخون خورده را میمانم و میدانم این را هم         که میگیرد ز من جادوى تو چون عقل دین را هم

    تو خواهى آمد و خواهى گرفت از من به آسانى       دلــــــــــم را گر حصار خود کنم دیوار چین را هم

                                                          ....................

                       گـــــــــــر ز کوى او خبر دارى بگو         گر نشانى مختصر دانى بگو

                       مرگ را دانم ولى تا کوى دوست         راه اگــــر نزدیک تـر دارى بگو

                                                          ....................

                       من منتظرت شدم ولى در نزدى         بر زخــــــم دلــــم گــــل معطر نزدى

                       گفتى که اگـــر شود مى آیم اما         مُرد این دل و آخرش به او سر نزدى

                                                          .....................

                    مــــا را نداده نخل محبت ثمر هنوز         ماییم و گریه شب و آه سحــر هنوز

                    از جلوه بهار و بساط گلم چه سود         صیاد بسته است مرا بال و پر هنوز

 



 

مى رسد روزى که بى من لحظه ها را سر کنى      مى رسد روزى که مرگ عشق را باور کنى

مى رسد روزى کــــه تنها در کنـــار عکــس مــن      شعــر هـــاى کهنه ام را مو به مو از بر کنى

                                                           ............

                   از اهل زمان عــار مى باید داشت      وز صحبتشان کنار مى باید داشت

                   از پیش کسى کار کسى نگشاید      امید به کـــردگــــار مى باید داشت

                                                           ............

         قسمت نـبــوده گـــــاه به گـــاهى ببینمت      حتــى به قـــــدر نیم نگاهى ببینمت

         هر طور میل توست همان مى شود عزیز       شاید خودت دوباره نخواهى ببینمت

                                                           .............

                     از گریه بى نهایت ات مى ترسم       آتش نشو از زبانه ات مى ترسم

                     هى! فاصله مجــــاز را حفظ بکـن      از بوسه عاشقانه ات مى ترسم

                                                           .............

          عشق تو بلا بــود، خــریــدیــم و گـــذشت      هجر تو گران بود، کشیدیم و گذشت

          خواهى به یکى نشین و خواهى به هزار       مقصود نمـک بود چشیدیم و گذشت

                                                           .............

                   دى بلبلکى، لطیفکى، خوشگویى      مى گفت ترانه اى کنــار جــویى

                   کز لعـــل و زمـــــرد و زر و زیــره توان      بر ساخت گلى ولى ندارد بوئى

                                                           ..............

                 ما شاخه اى از ایل شقایق هستیم       با قافلـــه و درد موافق هستیم

                 در پرده چرا سخن بگــویم اى دوست      بگذار بدانند که عاشق هستیم

                                                           ...............

          گـــــر نیایى تا قیامت انتظـــارت میکــشم       منت عشــق از نگاه پر شرارت میکشم

          ناز چندین ساله چشم خمارت مى کشم      تا نفس باقیست اینجا انتظارت میکشم

                                                           ...............

            کنـــــار آشیـــان تو آشیــــانه مــى کنـــم      فضــــاى آشیانه را پر از ترانه مى کنم

            کسى سوال مى کند بخاطر چه زنده اى      و من براى زندگى تو را بهانه مى کنم

                                                           ...............

                          خزان گشته بهارم با که گویم؟      شکسته شاخسارم با که گویم

                          به یـــــاد خـــاطرات رفته بر باد       از این دردى کـه دارم با که گویم

 



 

               من آب شدم سراب دیدم خود را          دریـا گشتم حبـــاب دیدم خود را

               آگـــــاه شدم غفلت خود را دیدم          بیدار شدم به خواب دیدم خود را

                                                     ..................

    امشب شده ام مست که مستانه بگیرم          بگــــــذار شبى گـــوشه میخانه بگیــــرم

    افســـانــــه دل قصـــــه پر رنج و ملالیست          خواهم کــه بر این قصه و مستانه بگیرم

                                                     ...................

              وقتى سخن از پاکى و قانون آمد            از گوشه ى چشم مردم خون آمد

              امـــــروز زبان دست ما را سوزاند            نــــانـــى که از این تنور بیرون آمد

                                                     ...................

              آه اى پر و بال من پر و بال خودت             من را نکشـــان چنین به دنبـــال خــــودت

              کالاى شکسته را خریداى نیست            این دل که خودت شکسته اى مال خودت

                                                     ...................

              اى معنى انتظار یک لحظه بایست            دیوانه شدم به خاطرت کـــــافى نیست

              برگرد و نگاهم کـن و یک لحظه بگو            تکلیف دلى که عاشقش کردى چیست

                                                     ...................

         اى بى تو زمانه سرد و سنگین در من            اى حسرت روزهاى شیرین در من

         بى مهــــــرى انسان معاصر در توست            تنهایى انســان نخستین در مـــن

                                                     ....................

         تو خورشیدى و من ماهم قبول است؟            تو مثل کوه و من کاهــم قبول است؟

         فقط یک مــرحمت کــــن زود بــــرگــــرد             تو را من چشم در راهم قبول است؟

                                                      ....................

     باید خریدارم شوى تا من خریدارت شوم              و از جان و دل یارم شوى تا عاشق زارت شوم

     مــن نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران              اول به دام آرم تو را و انگه گــــرفتـــارت شــــوم

                                                      .....................

              من زاده ى شهوت شبى چرکینم               در مذهب عشق کافرى بى دینم

              آثـــار شبزفاف کــــــامى ست پلید              خونى که فــســرده در دل خونینم

                                                      .....................

       گفتم که چیست فرق میان شراب و آب               کاین یک کند خنک دل و آن یک کنــــد کبــاب

       گفتا که آب خنده عشق است در سرشک            لیکن شراب نقش سرشک است در سراب

 



 

                      

                     آن یار که آشناى‌ خود کرد مرا             بیگانه شد آنچنان که نشناخت مرا

                     در بازى عشق من نبردم او را                      او برد مرا و رایگان باخت مرا

                                                              .................

        میل دریا گر کنى من دیده را دریا کنم             میل صحرا گر کنى من سینه را صحرا کنم

        نا امیدم گر کنى میمیرم اما باز هم            در همان حالت که مى میرم دعایت مى کنم

                                                             ..................

                  پیوستن دوستان به هم آسانست               دشوار بریدن است و آخر آن است

                  شیرینى وصل را نمى دارم دوست              از غایت تلخیى که در هجران است

                                                             ..................

                   جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست               این صبر هراسنده ولى‌ یارم نیست

                   دندان به جگر نهادنى مى باید                      اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

                                                             ..................

                        کوى تو که آواره هزارى دارد               هر کس به خود آنجا سر و کارى دارد

                        تنها نه منم تشنه دیدار، آنجا             جایى است که خضر هم گذارى دارد

                                                              ..................

                   گر کسب کمال مى کنى مى گذرد              ور فکر محال مى کنى مى گذرد

                   دنیا همه سر به سر خیال است خیال         هر نوع خیال مى کنى مى گذرد

                                                              ...................

                      فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد              با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

                      اینها که من از جفاى هجران دیدم           یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد

                                                             ....................

                      مجنون به من بى سر و پا مى ماند           غمخانه من به کربلا مى ماند

                      جغدى به سراى من فرود آمد و گفت      که این خانه به ویرانه ما مى ماند

                                                             ....................

                        تا در ره عشق آشناى تو شدم               با صد غم و درد مبتلاى تو شدم

                        لیلى وش من به حال زارم بنگر                   مجنون زمانه از براى‌ تو شدم

                                                             .....................

                        تا کى ز مصیبت غمت یاد کنم                  آهسته ز فرغت تو فریاد کنم

                        وقت است که دست از دهن بردارم           از دست غمت هزار بیداد کنم